حالا که می خواستند به رغم میلش او را به آدم دیگری بدل کنند پس او نشانشان می داد که چه توانایی های نهفته ای دارد. آنها را توی زمین خودشان شکست می داد و جواب نقشه های شیطانیشان را هم با یکی از نقشه های هولناک خودش می داد. مغازه ای که تلرکوفسکی واردش شد بوی گرد و خاک و پارچه ی نم دار می داد. پیرزنی که مسئول اداره ی آن جا بود حتی به اندازه ی سر سوزنی هم از ظاهر تلرکوفسکی تعجب نکرد. تلرکوفسکی فکر کرد او لابد باید به دیدن صحنه های این چنینی عادت داشته باشد. تلرکوفسکی زمان زیادی را صرف دیدن و انتخاب زمان زیادی کرد که پیرزن برای او آورده بود. کلاه گیس ها گران قیمت تر از آن بودند که انتظارش را داشت. با این حال در انتها گران ترین کلاه گیس را خرید. کلاه گیس را که روی سرش گذاشت بیشتر شبیه کلاه خودی از جنس خز بود. ابدا ظاهر ناخوشایندی نداشت. بعد هم بدون آن که کلاه گیس را از سرش بردارد مغازه را ترک کرد. در نسیم خنک خیابان طره های بلند مو همچون چین های پرچمی در اهتزاز با ملایمت به صورتش می خوردند.
چیزی که به ملایمت به صورتش می خورد پرچم نبود. پارچه ی کهنه ای بود که هستی شرم آور او را از نظر پنهان می کرد. بسیار خوب حالا که اینطور بود پس او هم این بازی را تا پایان منطقی اش دنبال می کرد. تمام بدنش را با نوار باند پیچی می پوشاند تا هیچ کس نبیند او به چه جذامی وحشتناکی تبدیل شده است.