بابا و عمو جمشید هم کارشان را تمام می کنند و می روند خانه ی ما. عمو باز سرخوش است و می زند زیر آواز: «یک حمومی من بسازم/چل ستون چل پنجره/جانم چل ستون چل پنجره...» من و ریحانه قالیچه را تا نیمه جمع کرده ایم که اول صدای فریاد خاله و جیغ مامان و بعد صدای شپلق به گوشمان می رسد، وسط کار خشکمان می زند. سرمان را بالا می گیریم رو به جایی که صدا از آنجا آمده. چیزی توی قلبم شره می کند پایین. آنچه را می بینم، نه باور می کنم و نه دلم می خواهد باور کنم. بدبختی از این بالاتر مگه می شود؟ کاسه ی بزرگ آش میان خاله و مامان کف حیاط هزار تکه شده و تکه های شکسته اش همراه رشته و سبزی و نخود و لوبیا به اطراف پریده و دایره ای ساخته با شعاع هایی از جنس آش.
کتاب قشنگیه اعتکاف مسجد به ما داد تا بخونیم من از یک جایی به بعد خیلی هیجان زده شدم مخصوصا اینجایی که دزد وارد خونه ریحانه وسارا میشه
سلام من این کتاب رو خریدم اما هنوز نخوندمش 🙂 امید وارم کتاب قشنگی باشه🤲🏻
من خریدم خیلی داستانش عالیه فوق العاده است حتما بخرید بخونید سرتون گرم میشه خیلی بی نظیره من توی دوروز کتابش رو کامل خواندم از بس که خیلی مشتاق بودم که چه اتفاقاتی میافتد✌️❤️❤️🤩🤩
کتاب قشنگیه🤩
من نخوندم میارزه بخرم؟
رحمان ملک نے
داستان ساده و در عین حال شیرینی داشت بنظرم این هنر یه نویسنده رو نشون میده که بتونه با یه روایت ساده کتاب و داستان قشنگ وخوبی بنویسه و میتونه این یه الگو باشه برای کسایی که فکر میکنن برای نوشتن و نویسندگی باید یه چیز عجیب و غریب نوشته باشه! و اینکه داستان هم خوب بود و میتونست موضوعا بیشتری در حوزه مشکلات و دغدغههای اونا رو درش جابده ظرفیتش رو داشت بنظرم
عالیه من خریدم
من خلاصه اش رو میخوام