صدای غرش بلندی شنید. وقتی بیرون را نگاه کرد، میان آسمان خاکستری و برگ های سرگردان در هوا، سایه تاریک و لرزان یک هیولا را دید. هیولا قدبلند بود و پشت خمیده ای داشت. شبیه خرس بود، اما با گوش های بلند و تیز. وقتی به «پلام» نگاه کرد، برق قرمزی در چشم هایش ظاهر شد.
«پلام» کسی نبود که جلوی هیولاهای رویاهایش کم بیاورد؛ ولی احساس می کرد این یکی با بقیه فرق دارد. دلیلی برای مخفی شدن نبود. تمام درهای راهرو، نقاشی شده بودند و راهی برای عقب نشینی وجود نداشت.
نوشت: «دارن میان دنبالمون.» چشم هایش را در تاریکی جمع کرده بود. نوک انگشتانش را روی گلویش گذاشت و با کمک تیک تیک ساعت آونگی، نبض و تعداد تنفس در دقیقه را اندازه گرفت. تمام علائم حیاتی و جزئیات خوابش را ثبت کرد؛ چون ممکن بود در دنیای بیداری، جزئیات خواب از یادش بروند. آخرین یادداشت را نوشت: «برای اولین بار از خواب پریدم.»