داستانی تکان دهنده و خنده دار درباره ی دو دوستی که به دور دنیا می روند.
اثر نویسنده ای فوق العاده با استعداد.
داستانی سرگرم کننده و عمیقا بدیع.
نایجل، چند قدم جلوتر در راهرو منتظرمان بود؛ برای این که احترام صحبت ما را نگه دارد، سرش را کمی به پایین خم کرده بود. وقتی شنید می خواهیم نزدیکتر شویم، چانه اش را بالا داد، با لب های بسته لبخندی زد و سر تکان داد. دنبالش رفتیم. پاهایم خواب رفته بودند. حس می کردم خیلی سبک شده اند. تویشان خالی بود و انگار کسی دیگر داشت حرکتشان می داد.
ده قدم که جلوتر رفتیم، دیگر معلوم شد. داغانش کرده بودند. خدایا. خاکستری شده بود. صورتش بزرگ و پهن شده بود. چند سانت گوشت به صورتش اضافه کرده بودند. گوشت صورتش خیلی زیاد شده بود. مثل پرده ای از دماغش پایین آمده بود.
پوستش هیچ رنگی نداشت؛ ته رنگ خفه و گرفته ای بود، مثل رنگی که به خانه می زنند، و چاله های روی گونه هایش هم قرمز شده بود، انگار که دخترهایی جوان با قلم مو رنگش کرده باشند. انگار پنجاه سالش بود. فرق موهایش باز شده بود، ولی در جهت اشتباه.