کتاب مه جبین

Mah Jabin
کد کتاب : 33657
شابک : 978-6226329859
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 848
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2019
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 25
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب مه جبین اثر فرشته تات شهدوست

"مه جبین" اثری است داستانی که "فرشته تات شهدوست" آن را در بالغ بر هشتصد صفحه به همت انتشارات یوپا به رشته ی تحریر درآورده است. عنوان کتاب از اسم دختری که شخصیت اصلی داستان است گرفته شده؛ دختری به نام "مه جبین" که قیومیت او، بعد از اینکه پدر و مادرش را از دست داد، بر عهده ی شاهپور قرار گرفته است. "مه جبین" اما خواهری هم دارد به نام ماهک، که با او زندگی می کند. ماهک و "مه جبین" از سمت مادر، خواهران تنی هستند اما پدر ماهک مردی است به نام شکیب. قیم "مه جبین"، شاهپور، جوانی رعنا و اصیل، با شخصیتی جذاب است که از سر وظیفه قیومیت "مه جبین" را بر عهده گرفته و این وظیفه تا زمانی که او ازدواج کند بر عهده ی شاهپور است.
دست روزگار روز به روز شاهپور و "مه جبین" را به هم نزدیک تر می کند؛ ابتدا این علاقه از سمت شاهپور تشدید می شود اما آنچه او از جانب "مه جبین" حس می کند، تنها علاقه ای از سر احترام است. داستان "مه جبین" به همینجا خلاصه نمی شود و "فرشته تات شهدوست"، چرخش های داستانی دیگری را نیز رقم زده است. یکی از این موارد وقتی اتفاق می افتد که در یک مراسم خداحافظی برای یکی از دوستان "مه جبین"، او و بارانا متوجه تماسی می شوند که با ماهک گرفته شده است. شکیب به سراغ ماهک رفته و از قرار و مداری دیرینه حرف می زند؛ طبق این قرار، ماهک باید با کسی ازدواج کند که هیچ علاقه ای در قلبش نسبت به او ندارد و این شرط، تنها راه نجات مانی، پسر شکیب، از اعدام شدن است.

کتاب مه جبین

فرشته تات شهدوست
فرشته تات شهدوست، رمان‌نویس معاصر ایرانی، در دنیای ادبیات ایران با آثاری چون «گناهکار»، «ببار بارون»، و «حاکم» شناخته شده است. او که از هفده سالگی به خواندن رمان علاقه‌مند شد، نوشتن را به طور جدی در نوزده سالگی آغاز کرد و تاکنون به عنوان یکی از نویسندگان خوش‌فکر و خلاق در عرصه ادبیات داستانی معاصر ایران شناخته می‌شود.فرشته تات شهدوست از جوانی علاقه‌مند به مطالعه داستان‌هایی بود که به نوعی برشی از جامعه و تنش‌های درونی انسا...
قسمت هایی از کتاب مه جبین (لذت متن)
شاهپور همانطور که دیواره ی داغ و بلورین استکان را میان انگشتانش لمس می کرد نگاهش را اجمالی دور تا دور هال نسبتا بزرگ خانه ی طوبی چرخاند و روی قاب منبت کاری شده ی «آیت الکرسی» کمی بیشتر مکث کرد. استکانش را روی میز گذاشت و دستی به ریش و سبیل مرتب و آراسته ی خود کشید … همانطور اخم آلود و جدی، نگاهش از روی قاب نوشته کش آمد و سمت طوبی رفت و روی چهره اش تامل کرد … بی آنکه حواسش باشد گوشه ی سبیلش را بین دو انگشت گرفته و نرم نرمک تاب می داد. طوبی لبخندی از سر مصلحت روی لب آورد و طعنه زد: به گمونم راه گم کردی شاهپورجان … به خوابم نمی دیدم روز عیدی همچین سعادتی نصیبم بشه که بچه ی خواهرم بعد از عهد و سالی به خاله اش سر بزنه … شاهپور با خونسردی لبخند زد … دستش را از سبیلش انداخت و تسبیح عقیق سلیمانی را از جیب کتش بیرون آورد … آن را با طمانینه کف دستش سایید و آرام آرام از زیر انگشتش دانه کشید … نگاه طاهره به دست او بود شاهپور مستقیم به صورت خاله اش نگاه می کرد … طوبی نگاهش را می دزدید، ولی قوام و مهابت صدای شاهپور چیزی نبود که از نظرش پنهان بماند … شما لطف داری خاله خانم، ولی شرمنده … محض دید و بازدید خدمت نرسیدم … طوبی اخم کرد و با تعجب نگاهش را به خواهرزاده ی جوانش داد … شاهپور با همان لبخند، محکم و صریح به چشمان او زل زد و بی پرده رفت سر اصل مطلب! دیروز همه ی حرفاتونو با عمه تاج شنیدم … اما خب … حقیقتش میون کلامتون یه جریانی خیلی اذیتم کرد … انقدر مهم بود که به خاطرش پا شم بیام اینجا و ازت بخوام رو در رو همه چیزو بهم بگی … طاهره با تعجب به مادرش نگاه کرد …

نگاهش باز آمد تا روی لب های مه جبین و سرفه کرد. با «ببخشید» ای که زیر لب گفت از پشت میز بلند شد. کجا می رفت؟ کجا برود که نفس بکشد؟ نگاهش به بالکن کوچکی افتاد که انتهای رستوران بود. دو نفس… نه… سه نفس عمیق بکشد آرام می شود. حواسش را جمع کند و دلش از تکاپو بیفتد برمی گردد. تا آن موقع هم مه جبین غذایش را خورده و… می روند. صدای آهنگ هنوز هم شنیده می شد. در بالکن را باز گذاشت تا مه جبین را ببیند. از آخرین باری که تنهایش گذاشته بود خاطره ی خوشی نداشت. وقتی برگشت نگاهش به فضای بازی افتاد که پر بود از درختان نارنج. عطر نارنج. عطر بهار نارنج. لعنتی… همین را می خواست؟ این که فقط حالش را بدتر می کرد. عاشق که باشی. عشق هم در سینه ات به قل قل بیفتد. قلبی که ملتمسانه خواهان یار باشد. آن وقت عطرش هم پخش باشد در هوا… کارش به جنون می کشید! مثلا آمده بود آرام شود؟ آمده بود بیرون کند هوای زلیخا را از سرش؟! خواست برگردد که در بالکن باز شد و مه جبین بیرون آمد. در را بست و با تعجب به شاهپور که تا گردن سرخ شده بود نگاه کرد: «چرا اومدی اینجا؟ چیزی شده؟!» نگاه شاهپور از چشمان مه جبین… از موهایش… از نگاهش… از گونه و بینی خوش فرمش آمد و آمد تا رسید به لب هایش و… به لیموترشی که در دست داشت. نه؛ آن لیمو ترش نبود… وسیله ی شکنجه ی شاهپور بود. این هم شکنجه گرش… خوب دلربایی می کرد. وسیله ی شکنجه را مه جبین برد سمت دهانش که شاهپور با غیظ از دستش کشید: «د نخور اینو!» مه جبین خندان و بهت زده پرسید: «چرا؟!» شاهپور با حرص، لیمو را کف دستش چلاند و… سر به زیر شد. مه جبین خندید: «تو لیموترش دوست داری!» سرش را جلو برد و کنار صورت شاهپور زمزمه کرد: «مخصوصا اگه من جلوت بخورم!»