از آن دروازهی دولنگه اصلا خوشم نمی آمد. فترش خیلی محکم بود و عمو هیچ وقت آن را به موقع روغن کاری نمی کرد. بگذریم. من هروقت از آن دروازه رد می شدم، ترس عجیبی سراغم می آمد و احساس می کردم دارم لای آن گیر می کنم. درست همان لحظه ای که ترس در دلم افتاده بود، خیال می کردم انگار چیزی از پشت سر به طرفم می آید.
البته با سرعت تمام، لنگهی غژغژوی دروازه را عقب کشیدم و به زور از لای آن رد شدم، هر دفعه با دیدن جنگل که در آن سوی دیوار کوتاه سنگی، درست مثل سابق بود، نفس راحتی می کشیدم. با وجود این، در همان حال و هوای کودکی، به محض آنکه از حصار رد می شدم، دوباره به پشت سرم نگاهی می انداختم به امید آنکه - یا از ترس آنکه - کسی یا چیزی آن طرف باشد؛ ولی هرگز کسی نبود.
البته گاهی هم چند نفری آن دور و بر بودند. بچه های روستا گاهی در آن اطراف مخفی می شدند. نه من با آنها کاری داشتم، نه آنها با من. مدرسه ی من با آنها فرق داشت، نه اینکه بخواهم بژ بدهم، ولی اصلا دنیای من با آنها فرق می کرد.
بعضی وقتها آنها را میان درختان میدیدم. آن روز هم دیدم. نزدیک نیامدند و حرفی هم نزدند، ساکت میان سایه ها ماندند، معلوم بود می خواستند مرا بترسانند و موفق هم شده بودند، اما خودم را محکم گرفتم تا نفهمند ترسیده ام، وانمود کردم هیچ کدام را ندیده ام و به راهم ادامه دادم
حصار از انبوه علف های بلند و درهم برهم پوشیده شده بود و گرزهای قهوه ای و خشکیدهی خار از همه جای آن در آمده بود. همان طور که از مسیر علف های زیر پا له شده به طرف دروازهی باغ می رفتم، دیدم چیزی شبیه خرگوش با قرقاول در لابه لای علفها دوید.