انسان ها هر یک روحی دارند که با روح دیگران در نمی آمیزد. دو نفر آدم می توانند نزد هم و با هم حرف بزنند و به هم نزدیک شوند، اما روحشان مثل گلی است که در جای خود ریشه دارد و نمی تواند جا به جا شود و با گل های دیگر درآمیزد، زیرا در جای خود ریشه دارد و این ممکن نیست.
من تو را جز این طور که هستی، نمی خواستم. تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. تو فرزند منی و جزئی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی من در آن شریک بودم.
تا وقتی هوا هنوز روشن بود، مطالب مضحکی را از کتابکی که «آوای موزها از شکم بربط سرزمین آلمان» نام داشت و شامل ترانه های کم ارزش و خنده آوری بود و با گراورهای چاپ چوبین تزئین شده بود برای هم می خواندیم، اما این کار با تاریک شدن هوا به آخر رسیده بود. غذامان را که خوردیم، دل کنولپ هوای موسیقی کرد و من سازدهنی خود را از جیبم درآوردم و خرده های نان را از آن تکاندم و چند آهنگ بسیار شنیده را بار دیگر نواختم.