سهراب دوباره به ساعت نگاه کرد. خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. تازه می فهمید مصداق خون جلوی چشم کسی را گرفتن یعنی چه! یک ربع دیگر صبر کرد. یک ربعی که شاید به اندازه ی یک سال پیرش کرد. انگار مرگ سلولهای بدنش را یکی یکی حس می کرد. زمان موعود فرا رسیده بود. انگار به شهر مرده ها وارد می شد. فضا بوی مرگ می داد. با یک حرکت در را به درون هل داد و مستقیم با قدم هایی پروازگونه خود را به در اتاق خواب رساند. انگار تنها در آنجا انتظار دیدار ناآشنایش را داشت!