چند روز بود مثل یک پنکه ی سرگردان مینشستم روبروش و گردی صورتم در مداری مشخص می رفت و بر می گشت و باد نگاهم می وزید... از پاشنه ی پاهاش تا گوجه ی موهاش. وقتش بود دوباره بگوید : خودت اذیت می شوی.