یک طنز سیاسی درخشان و بی همتا.
هوشمندانه و ژرف.
یک سرگرمی تأثیرگذار.
آن روز صبح، «جیم سمز»، باهوش اما سطحی، از خوابی پریشان برخاست و دید به جانوری غول پیکر بدل شده است. مدتی طولانی همانطور طاق باز ماند (که حالت دلخواهش نبود) و با بهت به پاهای دورافتاده و کمی دست و پاهایش نگریست. فقط چهارتا، البته، و کاملا بی حرکت.
همه ی این ها به اندازه ی کافی نگران کننده بودند، اما بیدارتر که شد، یادش افتاد که مأموریتی مهم داشت، مأموریتی تک نفره، گرچه در آن لحظه یادش نمی آمد آن مأموریت چه بود.
با خودش گفت خیلی بی انصافی است. حق من این نیست. خواب های پاره پاره اش عمیق و آشفته بودند، زیر هجوم صداهای پرطنین و گوش خراش، و جدالی پیوسته.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
فرانتس کافکا
این مسخ نیست؟