«بابای من زندانه. چون می خواست به من و مامانم شلیک کنه.» همین طوری گفتمش و قبل از این که کسی بتونه چیزی بگه، دستم رو دراز کردم که قاشق و چنگالم رو بگیرم. «لو» چنگالش رو انداخت. «پتی» کاردش رو انداخت. «سانی» دیگه هیچی نخورد. مربی با دهن باز، قاشق و چنگال رو گذاشت کف دستم.
و من احساس کردم... حالم خوبه. احساسم فرق می کرد. احساس می کردم با این که همه از حرفم جا خوردن، حالا می تونن منو ببینن. انگاری همه داشتیم توی یه مسابقه با یه سرعت یکسان می دوئیدیم. از طرفی هم احساس می کردم خیلی گرسنمه.
با این که فضا یه ذره (البته فقط یه ذره) عجیب و غریب شده بود، همه رفتن سراغ غذاشون. مربی بالاخره جواب داد: «من چی؟» با چنگالم بهش اشاره کردم و گفتم: «راز خودت چیه؟» «نه، نه، نه. امشب فقط مخصوص شماها بود، نه من.»