کتاب زیر نور ماه شیشه ای

Beneath a Meth Moon
کد کتاب : 20887
مترجم :
شابک : 978-6003530621
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 128
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2012
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

«ژاکلین وودسن» از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز

معرفی کتاب زیر نور ماه شیشه ای اثر ژاکلین وودسن

کتاب «زیر نور ماه شیشه ای» رمانی نوشته ی «ژاکلین وودسن» است که اولین بار در سال 2012 به چاپ رسید. «لورل» و خانواده اش پس از مرگ مادر و مادربزرگ او در طوفانی سهمگین در «میسی سیپی»، با فقدانی بزرگ مواجه شدند. اکنون پس از مدت ها، به نظر می رسد که آن ها بالاخره در آستانه ی شروع یک زندگی جدید در شهری جدید و با دوستانی جدید هستند. «لورل» عضو گروه تشویق کنندگان مدرسه می شود و توجه ستاره ی تیم دبیرستان را به خود جلب می کند. این پسر اما به مخدر «متامفتامین»—یا «ماه»—اعتیاد دارد. طولی نمی کشد که «لورل» نیز به این مخدر آلوده می شود و مسیری ویرانگر را آغاز می کند که میان او و همه ی چیزهایی که در زندگی دوست دارد، فاصله می اندازد. زندگی در خیابان، باعث آشنایی «لورل» با «موسی» می شود: کسی که رنج های زیادی در زندگی کشیده و حالا از توانایی هنری اش استفاده می کند تا به سایر افراد درگیر با اعتیاد کمک کند.

کتاب زیر نور ماه شیشه ای

ژاکلین وودسن
ژاکلین وودسن، زاده ی 12 فوریه ی 1963، نویسنده ی آمریکایی است.وودسن در اوهایو به دنیا آمد. او سال های ابتدایی زندگی را در کالیفرنیای جنوبی گذراند و در هفت سالگی به بروکلین رفت. وودسن پس از کالج، به کار در یک شرکت فعال در تولید کتاب های کودک مشغول شد. او در همین شرکت، توجه یکی از مسئولین را به خود جلب کرد و همین آشنایی، باعث ورود او به عرصه ی نوشتن کتاب های کودک و نوجوان گردید.
نکوداشت های کتاب زیر نور ماه شیشه ای
A stunning novel that readers won't want to miss.
رمانی خیره کننده که مخاطبین نباید از دست بدهند.
Barnes & Noble

A moving, honest, and hopeful story.
داستانی تکان دهنده، صادقانه و امیدبخش.
Kirkus Reviews Kirkus Reviews

An outstanding novel that succeeds on every level.
رمانی متمایز که در تمام سطوح به موفقیت دست می یابد.
School Library Journal School Library Journal

قسمت هایی از کتاب زیر نور ماه شیشه ای (لذت متن)
به دیوار تکیه دادم و آرام به پایین سر خوردم. «جسی» با دست های کوچولویش پشتم را مالید و گفت: «گریه نکن لورل. مامان توی بهشته.» گفتم: «جسی می شود کمی تنهایم بگذاری؟» اما «جسی» آرام گفت: «نگران نباش لورل! مامان دیگر از هیچ چیز نمی ترسد.»

ایستادم و در آن تاریکی، خم شدن سرهایشان را تماشا کردم. یکشنبه ی «ایستر» بود. پسر کوچولویی در صندلی اش برگشت و مستقیم نگاهم کرد. نمی دانم چه مدت همدیگر را نگاه می کردیم؛ من زندگی او را تماشا می کردم و او زندگی مرا. بعد، بقیه ی اعضای خانواده سرشان را بلند کردند و پسربچه سرش را برگرداند. ماه در همه ی وجودم پخش شده بود، لبخند زدم.

دختری همراه «موسی» بود. طوری نگاهم کرد که انگار حق زنده بودن نداشتم. من هم مثل خودش نگاهش کردم. تلفنش را از جیبش بیرون آورد، شماره ای گرفت و گفت: «سلام چطوری؟» بعد رویش را برگرداند و آهسته شروع به صحبت کرد. «موسی» گفت: «احتمالا باید کسی را جایی داشته باشی.» لب بالایی ام را روی دندان شکسته کشیدم، نگاهم را برگرداندم و سرم را به نشانه ی نه، تکان دادم. تا قبل از دیدن «موسی» هیچ حس بدی به آن دندان شکسته نداشتم و نمی دانم چرا ناگهان حسش می کردم.