رمانی خیره کننده که مخاطبین نباید از دست بدهند.
داستانی تکان دهنده، صادقانه و امیدبخش.
رمانی متمایز که در تمام سطوح به موفقیت دست می یابد.
به دیوار تکیه دادم و آرام به پایین سر خوردم. «جسی» با دست های کوچولویش پشتم را مالید و گفت: «گریه نکن لورل. مامان توی بهشته.» گفتم: «جسی می شود کمی تنهایم بگذاری؟» اما «جسی» آرام گفت: «نگران نباش لورل! مامان دیگر از هیچ چیز نمی ترسد.»
ایستادم و در آن تاریکی، خم شدن سرهایشان را تماشا کردم. یکشنبه ی «ایستر» بود. پسر کوچولویی در صندلی اش برگشت و مستقیم نگاهم کرد. نمی دانم چه مدت همدیگر را نگاه می کردیم؛ من زندگی او را تماشا می کردم و او زندگی مرا. بعد، بقیه ی اعضای خانواده سرشان را بلند کردند و پسربچه سرش را برگرداند. ماه در همه ی وجودم پخش شده بود، لبخند زدم.
دختری همراه «موسی» بود. طوری نگاهم کرد که انگار حق زنده بودن نداشتم. من هم مثل خودش نگاهش کردم. تلفنش را از جیبش بیرون آورد، شماره ای گرفت و گفت: «سلام چطوری؟» بعد رویش را برگرداند و آهسته شروع به صحبت کرد. «موسی» گفت: «احتمالا باید کسی را جایی داشته باشی.» لب بالایی ام را روی دندان شکسته کشیدم، نگاهم را برگرداندم و سرم را به نشانه ی نه، تکان دادم. تا قبل از دیدن «موسی» هیچ حس بدی به آن دندان شکسته نداشتم و نمی دانم چرا ناگهان حسش می کردم.