شهامت خواندن این کتاب و گوش دادن به صدای پاک و صادقانه سایه ها و تاریکی را که بشریت را حل می کند ، داشته باشید.
روایتی شجاعانه از استقامت جسمی و روحی که مطمئنا باعث ایجاد شرایطی روشن در کره شمالی می شود.
مادرم به ندرت لبخند میزد، اما وقتی لبخند میزد، سرش به یک سو خم می شد، لبهای سرخش کمی از هم باز می شدند و مردمک های سیاه همچون مروارید در صدف چشم هایش می رقصیدند. یک بار در باغچه خانه مان در شهر کوچک بوسن، که مشرف به مزرعه ذرت، لوبیا و سیب زمینی بود، نشسته بودیم که لبخندی بر لب آورد. زیر لب گفت: «دخترم!» و مرا در آغوش گرفت. بین بابونههایی قدم زده بودیم که زودتر از موعد شکوفه داده بودند و او اکنون بوی عطر بابونه میداد. چهارمین سالگرد تولدم بود، پنجمین روز از پنجمین ماو سال. مثل همیشه با کاسه ای برنج سفید برای صبحانه آن را جشن گرفته بودم. مادر به شکم کمی برآمده اش دستی کشید. فرزند دومش در راه بود. گفته بود ماه دهم به دنیا خواهد آمد.