زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماته تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است
نور خورشید روی صفحه ی شیشاه ای ساعتش تابید و انعکاس آن در چشمان خسته ، اما پر هیجان مهسا افتاد .موهای روی پیشانیش به هم چسبیده بود و از یقه مانتوی سفید کتانش حرارت شکنجه آوری بیرون می آمد .نگاه بی تابش را به صف طویل ماشین های پیش رویش انداخت و زیر لب نالید:اگه از من بپرسن جهنم از نظر تو چه جوریه حقیقتا این صحنه را توصیف می کنم.
افشین با دلخوری مشتش را روی فرمان ماشین کوبید و گفت:ای بخشکی شانس عجب راه بندانی شده.
نگاهش را به صورت کلافه مهسا دوخت و با لحن محتاطانه ای ادامه داد:ببینم الان ساعت چنده؟
مهسا نگاه دیکری به صفحه ساعتش انداخت و گفت:نزدیک یازده و نیمه.
افشین بار دیگر به روبرو خیره شد و در حالی که پیراهنش را عقب و جلو تکان می داد، زیر لب غر زد:
این هوای لعنتی چرا این قدر داغه؟
صدای فریاد خشم آلود و عصبی مهسا به یکباره او را از جا پراند:
وای به حالت افشین اگه من به موقع جلوی در دادگاه نباشم.