روی صندلی بین دو سرباز نشسته و نگاه ماتش به روبرو بود. جایی که پشت میز بزرگ و بلندی ,قاضی دادگاه میان مستشارانش نشسته و از پشت عینک به برگه های مقابلش زل زده بود. کسی حرفی نمیزد و انگار بقیه هم مثل او ضربان قلبشان از پرش تند چشمانشان پیدابود. بیشتر از همه ,مادرش,سودابه که با یک ردیف فاصله روی صندلیهای کناری مثل راهبه ای ملتمس دستانش را مقابل صورتش گرفته و با دلهره منتظر اعلام حکم بود. آخرین حکم,بعد از تایید دیوان عالی. دیگر جایی برای اعتراض هم نداشت. اینبار هر چه میشد,همان بود.