فخرالدین پلک زد و شهاب بدون تمام کردن حرفش از اتاق بیرون رفت . نگـاه مـات فخر روی دست نوشته های حاشیه کتاب نشست . چشمهایش درست نمیدیدند . لحظه ای بعد صدای بسته شدن در اتاق میان شلوغی ذهنش گم شد . به متکا تکیه داد و برای چندمین بار نگاهش از نوشته های تند و با عجله ژاله گذشت . کمی طول کشید تا به خود آمد . چشمهایش یکباره باز شدند . خودش را بالا کشید و دقیقتر نوشته های نه چندان خوش خط ژاله را خواند ... صدای نفسهای بابا برام بهترین تـرانـه دنیاست . یکم اونورتر روی تخت دراز کشیده و میون اینهمه دلهره راحت خوابیده . شاید منم جای اون بودم همین قدر آروم میخوابیدم . شوخی که نیست . قرار بود همین حالا ... ساعت چهار اونو ببندن به تیرک تیربارون...
کتاب فصل میوه های نارنجی