فاخره سفره را جمع میکرد که شاباجی با خنده رو به میرزا گفت: باس به فکر یه دختر دیگه باشیم واسه کارای اندرونی! فاخره خجالت زده لبش را گزید. اما نگاه میرزا و یاسر و یونس با تعجب به سوی شاباجی چرخید. او که همه را مشتاق دید با همان خنده شادش ادامه داد:فاخره جان میخواد عروس بشه. او بیشتر سرش را پایین انداخت و درهمان حال آخرین لیوان را در مجمع مسی گذاشت. پریچهر در سکوت به یحیی نگاه کرد. غذایش نیمخورده بود. میرزا با لبخندی پدرانه جواب داد: مبارک باشه.ایشاله سفید بخت بشی دخترم.
با اختلاف یکی از بهترین رمان هایی که خوندم👌 موضوع فوق العاده زیبا و جذابی داشت❤️
نثر کتاب فوق العاده روان و زیباست.موضوع بسیار جذاب و قشنگه. حتما بخونیدش