دلش داشت می ترکید. بیشتر از آنکه نگران دلش باشد، نگران غرورش بود! خودش را خوب می شناخت می توانست بدون دل زندگی کند اما بدون غرورش هرگز! جلوی باز شدن بغضش را نگرفت، حاضر نبود به خاطر مریم همچین بی رحمی ای در حق خود بکند و بگذارد غمباد بگیرد! اگر گریه نمی کرد آتش می گرفت، می سوخت... اما... نمی خواست و نباید می سوخت باید سرد می شد و یخ می زد و دل می کند، این عاقلانه ترین راه بود!
اولش خیلی خسته کننده و بچگانه در کل غمناک بود
یکی از بهترین کتابی بود که خواندم
کتاب خیلی خوبی بود