دیگه داری حالم و به هم می زنی ها نهال! ـ ای بترکی، ولم کن دیگه می گم حوصله ندارم ـ می شه بفرمایید چه مرگتونه؟! ـ مرگ موش! ـ الهی به حق پنج تن تو گلوت گیر کنه سقط شی بری راحت شم! ـ نترس همین روزا همین می شه که تو می خوای ترلان با اخم و ابروهای در هم کشیده صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست و در حالیکه کارد میوه خوری رو از توی بشقاب بر می داشت، رو به من به علامت تهدید تکون داد و گفت: ـ نه می ترسم دیر شه، همین الان خودم کار و یه سره می کنم نگاه بی رمقی بهش کردم و گفتم: راحتم می کنی! محکم با مشت به روی میز کوبید و گفت: اه نهال! شورش و در آوردی دیگه! ـ خب تو با من چکار داری؟ اون همه آدم اون وسطه، حالا حتما من باید بیام؟ ـ مهم بود و نبود توی ایکبیری نیست. مهم اینه که اگه نیای آزاده دلخور می شه ! ـ آزاده غلط کرده من خودم جوابش و می دم! هوفی از سر بیچارگی کشید و گفت: یعنی مرغت یه پا داره؟ ـ نه بابا مرغ من اصلا پا نداره! فلجه! ـ عین خودتم عقب مونده ست! این و گفت و با حرص از روی صندلی بلند شد و به میان جمع رفت. با نگاه رفتنش رو دنبال می کردم که صدایی توجهم و جلب کرد: ـ چرا لج خواهر داماد و در میاری آخه؟!