هیچ وقت فکر نمیکردم برایم اینقدر سخت باشه. همیشه می گفتند بهترین روزهای عمر آدم دوران دبیرستان است، اما هیچ وقت منظورشون رو نفهمیدم. بعد از اینکه آخرین امتحانم رو تمام کردم دوست نداشتم از سر جلسه و از پشت میز و نیمکت بیرون بیایم ولی آن روز آخرین روزی بود که با بچهها توی مدرسه کنار هم بودیم. باورش برایم سخت بود که منم بزرگ شده باشم و دیگر نخوام به مدرسه برم البته هر چند میدونستم تابستان دوباره برمیگردم چون صد در صد دو، سه درس رو تجدید به ارمغان میآوردم. دلم گرفته بود، بغض کرده بودم ولی مجبور بودم برای آخرین بار با بچهها این راه همیشگی را برگردم، راهی که دیگر هیچ وقت با بچهها نمیاومدم و نمیرفتم.