سفیدی محض و یکدست مقابل چشمام حوصله ام رو سر می برد. خیلی به هم ریخته بودم، سفیدی با همه ی نشانی که از پاکی داشت برای من جز پوچی هیچ معنی ای نمی داد. خیلی کلافه بودم، انگار یه چیزی ته دلم بود که آرامش و ازم می گرفت. نگاهم و از سقف دزدیدم و از جایم بلند شدم و همان لبه ی تخت نشستم. هر چی دنبال بهونه می گشتم تا خودم و بی خیال همه چیز کنم نمی شد! انگار هیچ بهونه ای نبود! انگار واقعیت داشت انگار جز حقیقت نبود و من باید باور می کردم اونچه که این همه پریشون و بی قرارم کرده بود، یه چیز ته گلوم بود که جز بغض نمی شد اسمش رو چیز دیگه ای گذاشت!