نمی دانم آیا می توانم به احساس مجهولی که ملال و در عین حال، لطفش مرا آزار می دهد، نام زیبا و باشکوه غم را بدهم؟ این احساس آنقدر کامل و خودپسندانه است که من از داشتن آن تقریبا شرمنده هستم.
در این لحظه در آهنگ صدایش آن قدر تسلیم و مهربانی وجود داشت که من حدس زدم بدون من به طور قطع آدم بدبختی خواهد شد. تا پاسی از شب گذشته، من و او با هم از عشق صحبت کردیم و از مشکلات و موانعی که در این راه حاصل می شود، سخن گفتیم.
ناگهان صدای سیریل مرا از آن چرت بیرون کشید. چشمانم را باز کردم، آسمان سفید بود و گرما در آن موج میزد. من به صدای سیریل پاسخ ندادم زیرا میلی برای پاسخ دادن و سخن گفتن با هیچکس را نداشتم.