ساعت داشت به لحظات ملکوتی زلزله ی دیشب نزدیک می شد. به نردبان کنار دیوار دست شویی که آن زمان افتاده بود، نگاهی انداختم. بیرون آمدم و دو سه دست لباس بیشتر در چمدانم گذاشتم، اگر قرار بود عید نوروز را در تهران بگذرانم، این سفرم بیشتر طول می کشید. آن شب، نیمی از چهار ساعتی را که وقت داشتم بخوابم، به نوشتنی های دفترچه ی آبی فکر کردم. نوشته هایی که مخاطبی جز دکتر « پارسا » نداشت: به توانایی هایم خیلی فکر کردم. قول می دهم به موقع و درست ازشان استفاده کنم. اما نمی خوام بیست سال دیگر بشوم یک آدم تنها که در گوشه ی آپارتمانش نشسته و تمام روابطش با آدم ها، بر مبنای کتاب و ترجمه و اجرای نمایش نامه هایش است. باید آدم های بیرون کتاب ها و نمایش نامه ها را هم ببینم. به محبت شان نیاز دارم. آن ها نیز همین طور و...