بوی کهنه ادوکلن سردی که در ماشین پیچیده است به بینی ام چین می اندازد. چشمان تیزبینش در آینه آن را شکار می کند و می گوید:
- یه ادوکلن قدیمی مردونه اس... ویزاری... هدیه از طرف یه دوست عزیزه.
تبحری در مورد انواع ادوکلن ندارم که او را در بحث همراهی کنم. لحظه ای به سکوت می گذرد و او بی مقدمه می گوید:
- خاطرت خیلی عزیزه هااا!! عموی پیر من کمتر به نفع کسی از خودش می گذره.
لبخند روی لب می نشانم و به شوخی با لحنی مغرور می گویم:
- چون دختر خوبی ام.
سری تکان می دهد و می گوید:
- بر منکرش لعنت!
خنده ی بی صدایی می کنم. با بلند کردن سرم متوجه می شوم که باز تیر نگاهش از داخل آینه من را مورد هدف قرار داده است. صدای زنگ موبایلم بلند می شود. نگاهی به صفحه ی آن می اندازم. تماس از منزل خاله است. جوابگو می شوم:
- سلام خاله زهره.
صدای مردانه و خشنی در گوشی می پیچد:
- سلام. کجایی تو؟
با شنیدن صدای خشن امیرحسین لب هایم به سمت پایین آویزان می شود و حس و حال خوبم ته می کشد. آب دهانم را قورت می دهم و می گویم:
- دارم میام اونجا.
- سوار مینی بوس خطی هستی دیگه؟