شاید با این کار، خود را نفرین کرده و به استقبال نیستی و زوال درونی و ابدی رفته بودم. شاید هم خواست آفریننده ی خیر و شر بود که خنجر مخصوص و مرگ باید این گونه سر راه من قرار می گرفت. همه جا پر از خون شده بود. با دستانی لرزان و خونین به سختی خنجر را به دست گرفته بودم.
خنجر را که رها کردم با سر و صدا بر زمین افتاد و خون روی آن به اطراف و بر پوتین های کهنه ام پاشید... چیزی از زندگی فانی ام باقی نمانده بود. روحم با من فاصله گرفته و همچون یکی از آن خواب های تب آلود این چند ماه اخیرم شده بود. به زنی که نقاب بر سر، با بدنی لاغر و بی حرکت در برابرم انتظار مرگش را می کشید، نگریستم.
آن چشمان طوسی رنگ، آن موهای عسلی، آن دهان و گونه های برآمده، آن قوس ظریف گوش ها و آن دست و پاهای ترکه ای و لاغر، همگی برایم آشنا بود. برخلاف اندام ناقص و میرای انسان ها، اندام نامیرای او نمایی از قدرت بود که ماهرانه حس لذت را القاء می کرد. حس پوچی، ناامیدی و تباهی نگاهش را می شناختم.