با خلاقیتی هیجان انگیز و غافل گیری های ترسناک.
به شکل خارق العاده ای گیرا.
یک ماجراجویی جذاب برای طرفداران سبک فانتزی.
گریگور پیشانی اش را برای مدتی طولانی به توری پنجره تکیه داده بود و حالا می توانست رد چهارخانه های کوچکی را بالای ابروهایش حس کند. انگشتانش را روی برآمدگی ها کشید و جلوی خودش را گرفت تا مثل انسان های غارنشین داد نکشد. در سینه اش فریادی جمع شده بود، فریادی طولانی و از عمق وجود که به درد مواقع واقعا ضروری می خورد، مثل وقتی که بدون سلاح به ببری تیزدندان برخورده باشید یا در عصر یخبندان، آتشتان خاموش شده باشد. او حتی دهانش را هم باز کرد و پیش از آن که سرش را دوباره و همراه با آه کوتاهی از سر ناامیدی به توری پنجره بکوبد، نفسی عمیق کشید...
گریگور تکه ای یخ از فریزر برداشت، آن را روی صورتش کشید و زل زد به حیاط؛ سگ ولگردی دوروبر سطل زباله ای که تا کله پر بود، بو می کشید. سگ پنجه هایش را روی لبه ی سطل گذاشته و کجش کرده بود و زباله ها را وسط پیاده رو می ریخت. نگاه گریگور به چند شکل سایه مانند افتاد که با سرعت کنار دیوار وول می خوردند و این طرف و آن طرف میرفتند؛ موش ها. او هیچ وقت درست و حسابی به شان عادت نکرده بود. برخلاف همیشه، این بار هیچ کس در حیاط نبود. بیشتر وقت ها آن جا پر بود از بچه هایی که توپ بازی می کردند، از روی طناب می پریدند، یا روی میله های بازی کهنه تاب می خوردند؛ اما امروز صبح، همه ی بچه های چهار تا چهارده ساله با اتوبوسی به اردو رفته بودند، همه به جز یک نفر.
احساس عجیبی به او می گفت که اگر درباره ی اتفاقات واقعی خیال پردازی کند، آن ها هرگز اتفاق نمی افتند.
بیایید سوار بر قالیچه ای پرنده، بر فراز دنیاهایی پر از شگفتی به پرواز درآییم.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
یادش بخیر بچگیم با اینا گذشت