هنگامی که از مادر پیدا شدم، شب بود یا روز- نمی دانم- اما شاید باورتان نشود، من به جای آنکه گریه سر دهم، چشم واکردم و همچنان که در هوا تاب می خوردم و سر درشتم به گردن باریکم آویخته بود، از هوای سردی که به تن گرم و خیسم خورد، خنده ام گرفت- اما به پشتم کوبیدند. دست سنگین زنی بود گویا...