اعتماد به نفس کاذبی که داشتم، شروع به فرو پاشیدن کرد. ترس جای آن را گرفت. می دانستم اگر کم می آوردم و مثل آن «کلارا کلی» که وانمود می کردم هستم، به چشمان خانم «سیلی» نگاه نمی کردم، این فرصت را از دست می دادم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خانم سیلی، خیلی معذرت می خواهم که با این وضعیت اسفناک به منزل شما آمده ام. می دانم در مورد سختی سفر و تأثیرات آن روی لباس هایم به شما توضیح داده ام اما می دانم این بهانه خوبی برای شرایط نامناسبم نیست، مخصوصا این که آمده ام پیش شما.» به اطراف اتاق نشیمن خانم «سیلی» نگریستم، با کمال تعجب نسبت به سیاهی شهری که در آن ساکن بود، خانه مرتبی داشت.
خانم «سیلی» به خودش افتخار می کرد، برای این که کار خدمه اش خوب بود و نیز به این خاطر که برای هر کس، معرفی نامه ای کتبی داشت که آن را «ویژگی ها» می نامید. «کلارا کلی» واقعی حتما ویژگی های درجه یک داشت که اکنون به خاطر لباس های من به خطر افتاده بود.