«بندیکت»، یک پرتره تاریخی غنی را خلق می کند.
این اثر، شما را به درون قلب، ذهن و مطالعات «میلوا» می برد.
داستانی جذاب و تفکربرانگیز.
خنده ام گرفت. اگر دخترها نبودند، چطور تمام این چند ماه اخیر را در «زوریخ» دوام می آوردم؟ «میلانا»، «روژیکا» و از همه مهم تر «هلن»، که با آن حاضرجوابی، خوش اخلاقی و لنگی پایش-که به شکل عجیبی شبیه مال من بود-حکم خواهرم را داشت. چرا از همان روز اول آن ها را به زندگی ام راه نداده بودم؟
چند ماه قبل، وقتی من و پاپا وارد «زوریخ» شدیم، هرگز تصور داشتن چنین دوستانی را نمی کردم. سال ها ناسازگاری با همکلاسی هایم، که در بهترین حالت به بیگانگی با آن ها و در بدترین حالت به مسخره شدن ختم می شد، برای من معنایی جز یک عمر تنهایی و غرق شدن در درس و مشق نداشت. شاید هم این فقط تصورات من بود.
با دو کیف مدرسه ای چرمی در هر دست، که یکیشان با کتاب های محبوبم سنگین شده بود، تلوتلوخوران از میان شلوغی ایستگاه رد می شدم. پاپا و خدمتکار ایستگاه هم ساک های سنگین تر را حمل می کردند. پاپا به سرعت خودش را به کنار من رساند و می خواست من را از شر یکی از کیف هایم خلاص کند. اصرارکنان تلاش می کردم دستم را از زیر دست پاپا بیرون بکشم.
درود. کدوم ترجمه بهتره؟ کسی میدونه؟
این کتاب راجع به همسر اینشتین هستش
نه بابا. تو دیدی قبول نیست