انسان وقتی قسمت های اساسی روح خود یعنی خود واقعی اش را سرکوب و محو نماید و از رشد بازدارد، به مقدار زیادی با خودش بیگانه و ناآشنا می ماند. البته این جریان به مرور و بدون آگاهی صریح خود شخص صورت می گیرد. رفته رفته شخص نسبت به آنچه واقعا می خواهد یا نمی خواهد، نسبت به آنچه دوست دارد، یا دوست ندارد، نسبت به اعتقاداتش، به احساساتش و به طور کلی نسبت آنچه واقعا هست، منگ و خرفت می شود. دید روشنی نسبت به هیچ چیز خود ندارد. بدون اینکه خودش متوجه باشد، در عالم خیال زندگی می کند. چندان علاقه ای به زندگی حقیقی خود ندارد، زیرا از آن دور است.
سرکوب کردن میل ابراز وجود، میل انتقام، میل پیروزی، میل جاه طلبی و پیشرفت و به طور کلی سرکوب کردن تمایلات برتری طلبانه، یک وظیفه مهم دیگر هم به عهده دارد و آن عبارت است از این که شخص مهرطلب به وسیله ی سرکوب موفق می شود تضادهای درونی خود را نبیند و نتیجتا نوعی احساس آرامش، یکپارچگی و وحدت سطحی و تصنعی در ساختار هستی روانی خود بنماید.