دقیقا یادم نیست کجا بود. فکر می کنم یه جایی توی شمال شرقی کالیفرنیا. همینگوی رمان آخرش رو تموم کرده بود، تازه از اروپا یا یه جای دیگه برگشته بود و داشت روی رینگ با یکی بوکس بازی می کرد. رونامه نگارها، منتقدها، جماعت نویسنده ها و همین طور زن های جوون روی صندلی های دور رینگ نشسته بودن. من ردیف آخر نشستم. تقریبا هیچ کس همینگوی رو نگاه نمی کرد. همه داشتن با هم حرف می زدن و می خندیدن.
بعداز ظهر بود و خورشید وسط آسمون. من داشتم ارنی رو تماشا می کردم. اون حریفش رو با یه ضربه از پا درآورد، بعدش هم حریف بعدی رو. حالا دیگه توجه همه جلب ارنی شده بود که می خواست با هشتمین حریفش بجنگه. ارنی اومد جلوی حریف وایساد، گارد دندون هاش رو درآورد و درحالی که می خندید یارو رو ناسور کرد. بعد رفت گوشه ی رینگ، سرش رو تکیه داد، و یکی آب ریخت توی دهنش.
یه سیگار روشن کردم و دنبالش رفتم بیرون. سیگار به لب از راهرو رد شدم، رفتم توی رینگ. همینگوی پرید بالا و دستکش هاش رو دستش کرد. طرف من هیچ کس نبود. بالاخره یکی رسید و دستکش های منو هم دستم کرد. بعد هر دومون رفتیم گوشه ی رینگ تا توصیه های داور رو بشنویم. داور به من گفت:
-خب، هر وقت کم آوردی من...
-من کم نمیارم.
بعد بقیه حرف هاش رو گوش دادیم.
-خیله خب، برید سر جاهاتون. وقتی صدای زنگ رو شنیدین بیاین وسط تا شروع کنیم. در ضمن، بهتره اون سیگار رو بندازی دور.
زنگ رو که زدن من با سیگارم اومدم وسط، یه پک عمیق زدم و دودش رو فوت کردم توی صورت همینگوی. مردم زدن زیر خنده.