داستان دختری که از همه کس و همه چیز ناامید شده و حالا با دلی دردمند و روحی آزرده می رود، به مقصدی نامعلوم، به جایی که هیچ انسانی در اطرافش نباشد و تنهای تنهای تنها زندگی کند. با کوله باری تهی، بی آذوقه و بدون سرمایه به جنگلی می رسد، مکانی سرسبز و پردار و درخت، گرسنگی امانش را می برد و صدای شیهه ی اسبی به گوش می رسد، اسبی که رم کرده به او برخورد می کند و دختر بیهوش به گوشه ای پرتاب می شود…
کتاب لب های بی لبخند