در حالیکه سراپا سیاه پوشیده بودم سوار ماشین شده همراه مریم به سمت خونهء آقای معین براه افتادیم. داخل یکی از کوچه ها ماشین رو پارک کرده، آرام به سمت خونهء موعود رفتیم. هنوز از ماشین عروس خبری نبود.
کنار یکی از خونه ها با ستونهای سنگی زیبا ایستادیم که کمتر دید داشت. دیگه نمی تونستم سرپا بایستم، روی پلهء کناری همون خونه نشستم، دستامو روی صورتم گذاشتم و با دلی شکسته خوندم:
وای ای دلم کی آتیشت زده
باید عادت کنی که این دنیا بده
وای ای دلم چرا باز شکستی
چرا باز دوباره تنها و مستی
وای ای دلم داری تنها میشی
بهت دروغ میگفت که تو زندگی شی
ای دل دیوونم اون مرد ارزش گریه کردن و نداره
چرا نمی تونی بهش فکر نکنی که وقتی تنهایی چشات نباره
ای دل دیوونم چرا منتظری وقتی که میدونی دیگه نمیاد
باید فراموشش کنی اونی که حتّی دیگه خاطرات تورو نمیخواد.
اشکامو پاک کردم. مریم هم اصلا” حرفی نمیزد. حدود ۲۰ دقیقهء بعد آروم گفت: اومدن!