نمی دانم دوستش داشتم یا نه یا شاید از عشقش،از گرفتار شدن فرار میکردم منتظر دیدنش نبودم.شب ها به او فکر میکردم،اما صبح که بیدار میشدم همه چیز از یادم میرفت،تا مثلا دو هفته بعد می دیدمش و بهش فکر میکردم وقتی او را می دیدم،به طور ناگهانی کنجکاو میشدم بیشتر ببینمش یک جورایی هم دست و پایم را گم میکردم و بیشتر از خودم تعجب میکردم این حالات را به پای حیای دخترانه میگذاشتم اما وقتی نمی دیدمش دل آشوب و دلتنگ و منتظر نبودم واقعا روزهایی بود که من در سردرگمی و ابهام به سر می بردم و خودم هنوز خبر نداشتم...