سپیده دم روز دیگری از روزهای سرد زمستان دمید. سرد سرد. در بی مهری کامل. آقای ستایش گچ پیچ شده بود و چون جسدی بی حرکت بر روی تختخوابش افتاده بود. حداقل از شکم به پایینش با گچ بی حرکت شده بود. مهین خانم همانند بقیه مادرها زود از خواب بیدار شده بود تا در اولین روز کاری صبحانه را آماده کند. با افتادن آقای ستایش همه کارهای خانه به عهده او افتاده بود. همانند شوهرش نان گرم صبح را می خرید. نمی خواست در روزهایی که شوهرش بهبود می یابد بگوید که بدون من نان هم نمی توانید بخرید. مریم برعکس هفته های گذشته اش دمق تر بود. خیلی بد از خواب بیدار می شد. خواب سنگین شده بود. شاید از بی خوابی های شبانه اش باشد و یا بد خوابی. هر چه بود همیشه بی حال و کسل از خواب بیدار می شد. امروز اضطراب بیشتری داشت. تقریبا حرف پدر و مادر و برادرهای متعصبش را پذیرفته بود. دختر بود دیگر..