پرهام بچه بغل کلید را در قفل در چرخاند و با احتیاط داخل خانه شد. دانیال را به اتاق برد و روی تخت خواباند. نگاهی به صورت معصوم او انداخت و انگار یاد کسی افتاده باشد، خم شد و صورت پسرک را بوسید. از اتاق خارج و به آشپزخانه رفت. از آب سرد کن یک لیوان آب برداشت و لا جرعه سر کشید. داخل اتاقش رفت. خسته بود از کار روزانه. خسته از یکنواختی از زندگی و خسته از.... چشمش به پوستر روی دیوار افتاد. آرام آرام نزدیک آن شد. مدتی فقط به عکس خیره ماند و سپس انگشتانش را با احساس و حرارتی عجیب بر روی زوایای مختلف صورت او کشید. این تصویر چه از جانش می خواست؟چرا او را به حال خود رها نمی کرد؟چشمان سیاه و براق الهه قلب او را شکسته تر می کرد. خطوط چهره اش در هم رفت. چهره زیبا و خندان او را از نظر گذراند و چشمان اندوهبارش را به آرامی بست. تلفن به صدا درآمد. حوصله پاسخگویی نداشت. دلش نمی خواست خلوت عاشقانه اش را بر هم زند. آن روز یکی از روزهایی بود که به ندرت این قدر کسل و افسرده بود. صدای مادرش روی پیغامیگیر رفت: «پرهام جان! پس کی می خوای برگردی؟ می خوای منو چشم انتظار دیدنت راهی گور کنی؟ شش ساله که گذاشتی رفتی. آخه این انصافه؟» مادرش گریه کرد.