اولین مشتری ساعت 10:30 صبح آمد؛ او یکی از معدود مشتری های ثابتمان بود: آقای «دیکن». مردی خوش صحبت در اواسط دهه 50 و درست مثل دیگر مردان میانسال بی تحرک، چاق است. موهای تیره و کم پشت روی کله اش را مانند آن مردهای طاسی شانه می کند که به طرزی باورنکردنی سعی دارند به دیگران بقبولانند که هنوز هم یالی پرپشت دارند.
بیش از این چیزی در موردش نمی دانم، حتی اسم کوچکش را هم نمی دانم. در واقع، گاهی در عجبم که چرا وقتی می تواند خیلی راحت کتاب ها را از «آمازون» سفارش بدهد، می آید و از من خرید می کند؛ شاید کامپیوتر ندارد، شاید هم نمی خواهد داشته باشد، یا شاید از آن نسل های قدیمی باشد که می داند اگر بخواهد کتابفروشی ها سرپا بمانند، باید از آن ها حمایت کند.
با مرور کتاب های شخص متوفی، می توان به شناختی از خود شخص، علایقش و تا حدودی هم شخصیتش رسید. حالا حتی وقتی به دیدار دوستانم هم می روم، هرجا که قفسه های کتاب را ببینم، به سمتشان کشیده می شوم؛ به ویژه به سمت هر کتابی که با بقیه کتاب های قفسه همخوانی نداشته باشد، چراکه ممکن است همان کتاب، چیزی در مورد دوستانم را فاش کند که نمی دانم.