پسرک به قصد اعلان موقعیت به پدر با عجله دوید و حتی ساقی را که سد راهش شده بود محکم به گوشی ای پرت کرد. ساقی از جا بلند شد و به جانبش شتافت شاید که منصرفش کند. اما برای من مهم نبود. می بایست به هر قیمتی شده حتی برای یک بار دیگر مادرم را می دیدم. روی زمین نشستم. مادر دستش را روی چشمانش گرفته بود. نور خورشید چشمانش را می زد. در حالی که سعی می کرد مرا ببیند مرتب پلک می زد و با صدای آمیخته به ناله اش تنها صدایم می زد: شاهین، شاهین جان، عزیز دلم، دختر قشنگم. با دلواپسی گفتم مادر جان من دختر نیستم. اما باز تکرار کرد چرا تو دختری. تو دختر قشنگ منی. دختر ته تغاری منی. در حالی که به شدت می گریستم با خود اندیشیدم که مادر دیوانه شده. حق هم داشت. هر کس دیگر هم جای او بود...