همه چیز از یک مهمانی ساده آغاز شد. بعد از سفری کاری در اطراف اصفهان، شب مهمان پدربزرگ همکارم شدم. پیرمرد محترمی بود اما کهولت سن و تنهایی ناشی از مرگ همسر کار دستش داده بود. با خودش حرف می زد و گاهی ما را با نام هایی از زندگی گذشته اش صدا می زد. نیمه های شب، وقتی بی خوابی کلافه ام کرده بود، از جایم بلند شدم و بدون این که کسی را بیدار کنم، از اتاق بیرون زدم. می خواستم در حیاط قدمی بزنم بلکه خسته شوم و خوابم ببرد. اما در چارچوب در، تصویری میخکوبم کرد. باغچه و حیاط شلوغ خانه در آن تاریکی میهمان سایه ای خمیده و لاغر بود. ترسم که فرونشست صدای پیرمرد را شنیدم، خودش بود که لبه ایوان نشسته و باز با خودش حرف می زد. بی خوابی فرصت خوبی بود که پای حرف هایش بنشینم. حرف ها و درددل ها به داستان ها رسید و بعد خاطرات تاریخی که کمتر درباره آن صحبت می شد. از دوران سیاه می گفت، از شصت یا هفتاد سال پیش، زمانی که نیروهای داعش و باقی تکفیری ها به داخل ایران سرازیر شدند. بیشتر حرف هایش را از پدر مرحومش نقل می کرد که آن زمان نوجوانی پرشور بوده و...
اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم نصفه ونیمه رهاش کردم