پاسی از شب گذشته بود و هنوز زمزمۀ مادر، و صدای یکنواخت نخ و قیچی به گوش می رسید، و فضای آن خانۀ کوچک اما روح نواز را پر می ساخت. آن زمزمه و آن صدای یکنواخت، برای مادر همه چیز بود. روح زندگی بود. اما برای سارا، وزنه ای بود که به قلبش می آویخت. دچار احساس گناه می شد. به پهلو غلتید و گوش هایش را داخل بالش فشرد. اما فایده ای نداشت، اعصابش تحریک شده بود، آن صدا را لحظه به لحظه، قوی و قویتر می شنید.