پلکش را به سنگینی گشود و نیم نگاهی به ساعت کنار تختش انداخت،... لعنتی... ساعت از شش گذشته بود، باید برمی خاست، کش و قوسی به تن خسته اش داد و روی تخت نشست، شب چه زود گذشته بود، در یک چشم به هم زدن، و حتی یک درصد از خستگی او را با خود نبرده بود.
دوباره نگاهش به ساعت افتاد و آهی کشید، فقط فرصت داشت دوش بگیرد و لباس بپوشد، با صدای زنگ ساعت را خفه کرده بود و باز باید بی صبحانه می رفت،...
کوهی از کارهای نیمه تمام انتظارش را می کشید،... با اوقات تلخی از تخت بیرون آمد، وقتی که روی پاهایش ایستاد، تازه فهمید که چقدر گرسنه و خسته است، نای قدم برداشتن نداشت، اما باید می رفت...
کتاب نوری که بر زندگیم تابید