خنجرش را از غلاف بیرون کشید. روی تیغه ی آن به خط پهلوی اسم او حک شده بود. پدرش را با چهره ی رنگ پریده، ریش سیاه به یاد آورد که روی تخت افتاده بود و دو تا شمع بالای سر او روی میز می سوخت. او و برادرش گریه کنان کنار تخت رفتند، به آن ها خیره خیره نگاه کرد. بعد مثل اینکه کوشش فوق العاده کرده باشد نیمه تنه بلند شد و گفت: «چرا گریه می کنید؟ گریه مال زن ها است. افسوس که من توی رختخواب می میرم!... تنها آرزویم این بود که در راه آب و خاکم در راه ایران جان بدهم... ولی چشم امید آیندگان به شماست.» نیاکان ما با خون دل برای آزادی خودشان می کوشیدند تنها آرزویی که دارم این است که تا زنده هستید، تا جان دارید، نگذارید که ایران زمین به دست بیگانه بیفتد... خاک ایران را بپرستید... بعد رو کرد به او و گفت: «این خنجر را از کمر من بازکن و به یادگار نگه دار...» همین خنجر که سال ها به کمر او بود و با آن انتقام خودش را کشیده بود. سرش را تکان داد، خواست با نوک خنجر پارچه ی روی زخم بازویش را پاره کند، ولی همین که آن را تکان داد، چه درد جان گدازی! چه سوزش دل خراشی! نه، نمی توانست تاب بیاورد. از شستشوی آن چشم پوشید، بعد دست چیش را در آب شست، یک مشت به رویش زد و یک مشت هم نوشید. دست کرد از جیبش مشتی میوه جنگلی بیرون آورد. این میوه ها را از قدیم می شناخت. نوکر پیرشان اسفندیار که او را یا برادر کوچکش به گردش می برد و همیشه از جهانگردی های خودش و از مردمان پیشین گفتگو می کرد، یک روز برایشان از همین میوه ها آورد آن که مانند ازگیل شیرین مزه و گس بود اسمش «کنس» بود و آن یکی که سرخ، گرد و ترش بود «ولیک» می گفتند. ولی مادرش که این میوه ها را دست آن ها دید گرفت و گفت: «این ها خوراکی نیست. دلتان درد می گیرد.» برادرش که دوباره آن ها را از توی جوی برداشت و گاز می زد. مادرش پشت دست او زد... ولی پنج روز بود که شاهرخ با همین میوه ها زندگی می کرد. دل درد نگرفته بود!...
در این مطلب، نکاتی ارزشمند را درباره ی چگونگی نوشتن داستان های کوتاه خوب با هم می خوانیم
«صادق هدایت»، یکی از شناخته شده ترین نام ها در «ادبیات ایران»، مجموعه آثاری مسحورکننده، رعب انگیز و ماندگار را از خود بر جای گذاشت.
مطالعه ی آثار عجیب و کابوس وار کافکا به ما یادآوری می کند که پشت نقاب زندگی روزمره ی هر فرد، یک زندگی عاطفیِ منحصر به فرد و پر فراز و نشیب وجود دارد.
خیلی جالب نیست,بدرد کسی میخوره که بخواد درباره هدایت یه تحقیق کامل کنه یا کل کتاباشو بخونه
از این عنوانهای زرد برای هدایت دست بر دارین. نه زیست هدایت زرد بود و نه تفکرش.