لعنت به من! در بدترین زمان بغضم ترکید. حالا صدای گریه هامون با هم یکی شده بود. کنار من بودی ولی شونه هات از شدت گریه تکون می خورد. آخ ترمه! کاش می دونستی که حسرت چنین لحظه ای چه طور روزها و شبهامو پر کرده بود ولی حالا که تورو با تمام وجود حس می کردم از خودم و زندگیم بیزار بود! قصه ی من و تو، افسانه ماه و پلنگ بود. من ماهم رو در آغوشش داشتم ولی درست در زمانی مشابه لحظاتی که پلنگ مهتاب رو در آغوش می کشید.