اما اتفاق غیرعادی در آن لحظه این بود که ناگهان چشمم به عاشق آشفته حال رنیم افتاد که از یکی از اتاق ها بیرون زد. همان لباس های محلی خشک تنش بود؛ پیراهن بلند و عمامه و کفشی از جنس پوست بز. تند به طرفم می آمد. توی دست راستش نسخه ای از رمان آرزوهای گرسنگی من بود و از شدت وحشت خیال کردم در دست چپش چاقوی مهلکی دارد. تندی سیگارم را به کف زمین سابیدم و به سرعت سمت در خروجی رفتم. حسی دردناک در دلم می گفت، داد بزنم تا آن هایی که سرشان گرم بازی است، به دادم برسند. چرا که آدمی نامتعادل قصد جانم را دارد.