در راه بازگشت به هتل پدرلئو از پشت شیشه تاکسی جمعیت را تماشا می کرد. گروهی ملوان رد می شدند، آن که جلوی بقیه راه می رفت سکه هایی را از روی شانه اش پرت می کرد و بقیه می پریدند تا برشان دارند. تابلوها برق می زدند. صورت آدم ها در انعکاس نور چراغ ها ضربان پیدا کرده بود. پدرلئو خم شد جلو و پرسید: شنیدم که سالی صد تا قتل تو این شهر اتفاق می افته، حقیقت داره؟ راننده تاکسی گفت: فکر کنم همین طور باشه، این شهر دردسرهای خودش رو داره، درسته. ولی بوتیکا خیلی بدتره، الان اون جا یه برف اومده تازه باز هم قراره بیاد.
کاشکی اشتباه های بیشتری کرده بودم٬ اشتباه های درست و حسابی٬ یعنی واقعن کارهایی که راست راستکی غلط باشه٬ ولی عوضش اجازه نمی دادم حوادث من رو جایی ببرن که دوست ندارم.