«روباه و ستاره» داستان روباه کوچکی است که در جنگل انبوه و متراکم از درختان زندگی می کرد و از ترس گم شدن در جنگل از لانه اش دور تر نمی رفت. تنها دوست او ستاره ای بود که شب ها بالای سرش می درخشید و تنها کسی بود که رقص روباه زیر باران را می دید. اما یک شب ستاره ناپدید شد و روباه از ناراحتی روزها و روزها از لانه اش بیرون نیامد و در رویای ستاره بود. روزی تصمیم گرفت دنبال ستاره بگردد. روباه در جنگل راه افتاد و همه جا را گشت و از همه سوال کرد اما هیچ کس خبری از ستاره نداشت تا این که روباه خود در یک فضای باز بیرون از جنگل دید. جایی که پیش از آن به عمرش ندیده بود. سرش را که بلند کرد، هزاران ستاره را در آسمان دید و باورش نمی شد آن همه ستاره در آسمان وجود داشه باشد. تازه فهمید که جایی در آن دوردست ها ستاره ای هست که روزی روزگاری ستاره او بوده.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟