همچون عقابی که در گردباد گیر افتاده باشد، به سرعت تپه های «ساکرامنتو» را درنوردیدیم و همچنان که من به داشبرد چنگ زده بودم و به شیب تند زیر چرخ هایمان نگاه می کردم، با جیغ و داد گفت: «من عاشق این شهر نکبتی ام!» اگر حس دیگری به جز وحشت مطلق داشتم، شاید حرف بامزه ای می زدم.
چراغ ها به سویی منحرف شدند و دختر هم با آن ها حرکت کرد. مثل شوالیه ای نیزه دار، خودش را با آن ها هم راستا کرده بود. چراغ ها دوباره منحرف شدند و چرخ ها جیرجیرکنان آن ها را از سر راه کنار بردند؛ ولی دختر دوباره فرمان را پیچاند. مستقیم جلو می رفت. نه به جلو نگاه می کرد و نه از مسیر کنار می رفت.
این شد که من، اگرچه بدنی را که آن زمان در آن بودم، تقریبا دوست داشتم (مردی بیست و دو ساله با دندان های عالی)، مطلقا قصد نداشتم در آن بمیرم. پس همچنان که به سوی مرگ می رفتیم، دست دراز کردم، انحنای بازوی برهنه اش را گرفتم و جا به جا شدم.