روی شکمش دردی سوزنده را تجربه کرد و خالی بودن را. دردی که هیچ دارویی آرامش نمی کند. زخمی عمیق در لایه لایه های دلش باقی مانده بود. هیچ کس نبود. سرش را رویی بالش فشرد و دوباره به خواب رفت و آرزو کرد هرگز کسی بیدارش نکند.
سارا اما احساس اسیری را داشت که رو به در اسارتگاه خود می رود. آزادی نزدیک بود. تا چند ساعت دیگر فقط تا چند ساعت دیگر. چراغ های سقف مانند دل سارا آویزان بودند. سارا خوابیده روی تخت. راهرو را طی می کرد و چراغ ها بالای سرش به سرعت به سمت مخالف می رفتند. انگار روشننی از سارا دور می شد...