هیچکس حضور مراد را نمی فهمید در فراموشی آدم ها، در خاموشی و سکوت شهر صبحگاه به مدرسه می رفت و شبانگاه برمی گشت. مراد عزم نداشت که دزدانه برود و برگردد اما جوری خودش را نهان می کرد، از همه نهان می کرد. شاید باور نداشت که برای مردم دیگر اهمیتی ندارد که او چه می کند. هیچ کس نه فرصت و نه زمان آن را داشت که درباره ی او جور دیگری حدس بزند اما چشمان و گوش های شهر باز بود...