مانه در تاریخ هنر، در تاریخ نقاشی قرن نوزدهم، همواره به عنوان کسی ظاهر می شود که تکنیک ها و اسلوب های بازنمایی تصویری را چنان تغییر می دهد که راه را برای جنبش امپرسیونیستی که طلایه دار تاریخ عرصه ی هنر تقریبا در تمامی نیمه ی دوم قرن نوزدهم است، هموار می کند. راست است که مانه واقعا سردمدار امپرسیونیسم است، و در واقع او است که امپرسیونیسم را ممکن می سازد؛ اما این جنبه از مانه مد نظر من نیست. به نظرم می رسد مانه عملا کار دیگری می کند، که شاید فراتر از صرف ممکن ساختن امپرسیونیسم باشد. به نظر من، حتی ورای امپرسیونیسم، مانه کل نقاشی «پس» از امپرسیونیسم را ممکن می سازد، تمام نقاشی قرن بیستم، تمام نقاشی ای که، در واقع، هنر معاصر از آن سر برآورده است.
به نظرم مانه درواقع کسی ا ست که برای اولین بار در هنر غرب، دست کم از زمان رنسانس، دست کم از کواتروچنتو، به خودش اجازه می دهد در نقاشی هایش، حتی در آنچه نقاشی ها بازنمایی می کنند، از ویژگی های مادی فضایی که رویش نقاشی می کشد، استفاده کند یا با آن ها بازی کند.
این نقاشی ای است که نه تنها می خواهد سه بعد را بازنمایی کند، بلکه، به هر طریق ممکن، از خطوط اریب و مارپیچ بهره می برد تا این واقعیت را پنهان و نفی کند که نقاشی همچنان درون مربع یا مستطیلی از خطوط صاف که در زوایای قائمه قطع شده اند، نقش می بندد.